سفارش تبلیغ
صبا ویژن

^_^ tanin ^_^

من دیر به دیر میام ... اما دوست دارم شما نظرتونو درباره ی وبم به من بگید...

پدر و پسر

سلاممؤدبپوزخند

هر چند که تعداد کمی  میان و نظر میدن ولی من بازم مطلب میزارم....

از این به بعد میخوام هفته ای یه بار مطلب بزارم....چشمک

فعلا این پند اخلاقی رو بخونید تا بعدخدانگهدارآفرین

پدر و پسر

پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که
ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد.به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی!صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی!پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟پاسخ شنید: کی هستی؟پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!باز پاسخ شنید: ترسو!پسرک با تعجب ازپدرش پرسید: چه خبر است؟پدر لبخندی زد و گفت: پسرم خوب توجه کن....و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!پسرک باز بیشتر تعجب کرد.پدرش توضیح داد: مردم میگویند که این انعکاس کوه است. ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هرچیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عینا" به تو جواب میدهد؛ اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلب بوجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتما بدست خواهی آورد.
هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد داد.


[ جمعه 92/4/7 ] [ 3:18 عصر ] [ طنین ] [ نظرات () ]


عشق بورزید تا به شما عشق بورزند...

سلام دوستان من یه چند روزی بود به وبم سرنزده بودم ...قاط زدم!!!!

الانم اومدم یه پست جدید بذارم فقط قبلش بگم آقای پاکدیده اونی که واسه شما نظر گذاشت مادرم بود!!!!!!!!!!!!!!!

حالا بریم سراغ یه چیز دیگه...

عشق بورزید تا به شما عشق بورزند


روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی مابه ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته انرا خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»

 

 

 


[ چهارشنبه 92/4/5 ] [ 11:30 صبح ] [ طنین ] [ نظرات () ]