سفارش تبلیغ
صبا ویژن

^_^ tanin ^_^

من دیر به دیر میام ... اما دوست دارم شما نظرتونو درباره ی وبم به من بگید...

سلام!!!

به نام خدا

سلام به دوستان عزیز و گرامی !!!!چشمک
حال و احوال که خوبه انشا الله؟؟؟؟؟؟مؤدب
امروز میخوام یه متن جالب واستون بذارم !امیدوارم خوشتون بیاد!!!شوخی
 

پیغام رسان شوم!

مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید:
- جرج ازخانه چه خبر؟
- خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد.
- سگ بیچاره پس او مرد. چه چیر باعث مرگ اوشد؟
- پرخوری قربان!
- پرخوری؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت؟
- گوشت اسب قربان و همین باعث مرگ او شد.
- این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟
- همه اسب های پدرتان مردند قربان!
- چه گفتی؟ همه آنها مردند؟
- بله قربان همه آنها از کار زیادی مردند.
- برای چه اینقدر کار کردند؟
- برای اینکه آب بیاورند قربان!
- گفتی آب؛ آب برای چه؟
- برای انکه آتش را خاموش کنند قربان!
- کدام آتش را؟
- آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد.
- پس خانه پدرم سوخت! علت آتش سوزی چه بود؟
- فکرمی کنم که شعله شمع باعث این کار شد قربان!
- گفتی شمع؟ کدام شمع؟
- شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!
- مادرم هم مرد؟
- بله قربان. زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان!
- کدام حادثه؟
- حادثه مرگ پدرتان قربان!
- پدرم هم مرد؟
- بله قربان مرد. بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت.
- کدام خبر را؟
- خبرهای بدی قربان. بانک شما ورشکست شد. اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت تو این دنیا ارزش ندارید. من جسارت کردم قربان خواستم خبرها را هرچه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!!!

 


[ سه شنبه 92/3/21 ] [ 6:4 عصر ] [ طنین ] [ نظرات () ]


درخت و مسافر

کوله پشتی اش را برداشت و به راه افتاد ...

رفت که دنبال خدا بگردد. و گفت تا کوله ام از خدا پر نشود بر نخواهم گشت..

نهالی کوچک کنار راه ایستاده بود. مسافر با خنده ای رو به درخت گفت:(چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن!)

درخت زیر لب گفت: ولی تلخ تر ان است که بروی و بی ره اورد برگردی!کاش میدانستی آنچه که در جست و جوی انی همین جاست.

مسافر رفت و گفت یک در خت از راه چه میداند. پاهایش در گل است و هیچ گاه لذت جست و جو را نخواهد یافت.ونشنید که درخت گفت: اما من جست و جو را در خودم اغاز کردم و سفرم را کسی نخواهد دید جز ان که باید.

مسافر رفت و کوله اش سنگین بود.

هزار سال گذشت هزاران سال پر پیچ و خم وهزاران سال پستی و بلندی....

مسافر برگشت. رنجور و نا امید در حالی که خدا را نیافته بود اما غرورش را گم کرده بود. به ابتدای جاده رسید جاده ای که روزی از ان اغاز کرده بود.

درختی هزار ساله بالا بلند و سبز کنار جادهبود.

زیر سایه اش نشست تا لختی بیاساید. مسافر در خت را به یاد نیاورد اما درخت او را شناخت.

درخت گفت:سلام مسافر. در کوله ات چه داری؟مرا هم مهمان کن.

مسافر گفت شرمنده. کوله ام خالی است و هیچ چیز ندارم.

درخت گفت خوب است . همین که هیچ چیز نداری یعنی همه چیز داری!اما ان روز که می رفتی در کوله ات همه چیز داشتی . غرور کمترینش بود. جاده ان را از تو گرفت.حالال در کوله ات جا برای خدا هست

... و قدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت.

دست های مسافر پر شد و چشم هایش از حیرت درخشید و گفت :هزار سال رفتم و چیزی نیافتم و تو نرفته این همه یافتی.

درخت گفت: زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم. پیمودن خود دشوار تر از پیمودن جاده هاست.


[ دوشنبه 92/3/20 ] [ 4:6 عصر ] [ طنین ] [ نظرات () ]


   1   2      >