درخت و مسافر
کوله پشتی اش را برداشت و به راه افتاد ...
رفت که دنبال خدا بگردد. و گفت تا کوله ام از خدا پر نشود بر نخواهم گشت..
نهالی کوچک کنار راه ایستاده بود. مسافر با خنده ای رو به درخت گفت:(چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن!)
درخت زیر لب گفت: ولی تلخ تر ان است که بروی و بی ره اورد برگردی!کاش میدانستی آنچه که در جست و جوی انی همین جاست.
مسافر رفت و گفت یک در خت از راه چه میداند. پاهایش در گل است و هیچ گاه لذت جست و جو را نخواهد یافت.ونشنید که درخت گفت: اما من جست و جو را در خودم اغاز کردم و سفرم را کسی نخواهد دید جز ان که باید.
مسافر رفت و کوله اش سنگین بود.
هزار سال گذشت هزاران سال پر پیچ و خم وهزاران سال پستی و بلندی....
مسافر برگشت. رنجور و نا امید در حالی که خدا را نیافته بود اما غرورش را گم کرده بود. به ابتدای جاده رسید جاده ای که روزی از ان اغاز کرده بود.
درختی هزار ساله بالا بلند و سبز کنار جادهبود.
زیر سایه اش نشست تا لختی بیاساید. مسافر در خت را به یاد نیاورد اما درخت او را شناخت.
درخت گفت:سلام مسافر. در کوله ات چه داری؟مرا هم مهمان کن.
مسافر گفت شرمنده. کوله ام خالی است و هیچ چیز ندارم.
درخت گفت خوب است . همین که هیچ چیز نداری یعنی همه چیز داری!اما ان روز که می رفتی در کوله ات همه چیز داشتی . غرور کمترینش بود. جاده ان را از تو گرفت.حالال در کوله ات جا برای خدا هست
... و قدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت.
دست های مسافر پر شد و چشم هایش از حیرت درخشید و گفت :هزار سال رفتم و چیزی نیافتم و تو نرفته این همه یافتی.
درخت گفت: زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم. پیمودن خود دشوار تر از پیمودن جاده هاست.